loading...
eshq2sky
جیسون بازدید : 23 پنجشنبه 05 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
حال مام جون رو داشتم ، دنیا داشت جلو چشام تار میشد ، باید به خاطر مام جون هم که شده خودمو کنترل کنم ، ـ مام جون یادته اون سال سهیل چنان ضربه ای به سرش خورد که همه جوابش کردن ، هیچ کس امیدی نداشت ولی اون خوب شد ؟ یادته ؟ اون موقع نا امید نبودی همش براش دعا میکردی ! چی شده حالا بریدی ؟ بیا با هم بریم امام زاده براش دعا کنیم . به خاطر سهیلت بلند شو بریم ، منم یه نذر دارم باید ادا کنم . ـ با کلی خواهش و تمنا بالاخره تونستم مام جون رو آروم کنم ، خیلی غصه داشت ، بعد از دست دادن پسرش و عروسش تنها دلگرمیش من و سهیل بودیم و سهیل هم تنها یادگار داییم بود ، داییم رو خیلی دوست داشتم و دارم ، شایدم به خاطر همینه که عاشق سهیل شدم ، چهره سهیل دقیقا مثل داییمه ، تو وجودش همون گرمایی هسته که تو وجوده دایی بود ، واقعا سخته ! سخته ، مام جون بلند شد ، دستشو گرفتم و بردمش توی حیاط ، یه آب به صورتش زد ولی بازم گریه اش گرفت ، با صدای گریه اش گنگشکا همه رفتن ، دلم داشت شور میزد، اخه سهیل قول داده بود که عید بیاد خواستگاریم ، همه شوق من برای کنکور دل گرمی های سهیل بود حالا اگه چیزیش بشه باید چه کار کنم ؟ بدون اون دیوونه میشم . خودمو انداختم تو بغل مام جون ، حالم دست خودم نبود * مام جونم که الهی قربونش برم با دستش نوازشم میده با صدایی گرفته و غمگین میگه : آتنا جان دخترم پاشو ، پاشو که باید بریم امام زاده ، پاشو ، میدونم تو سهیل رو دوست داری ، واسه همینه که اینطور خودتو انداختی تو بغلم ، سهیل هفته پیش راجب تو بهم گفته بود ، گفت که تو رو دوست داره ، به قول خودت با گریه کردن چیزی عوض نمیشه پاشو بریم عزیز دلم - محکم تر مام جون تو بغل گرفتم و گفتم : اگه چیزیش بشه من میمیریم ، اون تنها دل خوشمه مام جووووووووون * خودمو نمیتونستم کنترل کنم ، یه دفه تلفن زنگ خورد ، نمیتونستم راحت بلند شم ولی باید برم تا قطع نشده جوابش بدم سرمو از آغوش مام جون کنار کشیدم و روی گونه اش و بوسیدم ، چشاش قرمر بود ، دلم برای هر دومون سوخت، سریع رفتنم تلفنو برداشتم . همون شماره قبلی بود که خبر تصادف سهیل داد . دلم لرزید موهای تنم سیخ شد ، بالاخره اوکی زدم . - سلام : منزل محمودی ؟ - بله بفرمایید - آتنا جان تویی ؟ چرا صدات گرفته ؟ چیزی شده من خبر ندارم ؟ * صداش شبیه صدای سهیل بود ، داشتم شاخ در میاوردم ، گفتم سهیل تویی ؟ ـ سهیل تویی ؟ خودتی سهیل ؟ آخه لامصب جواب بده خودتی ؟ * خیلی راحت و آسوده انگار که آب از آب تکون نخورده باشه گفت ـ آره خودمم ، مام جون حالش خوبه ؟ ـ حق حق کنان گفتم خوووووووووووب ؟ کی میتونه با این وضع تو خوب باشه ـ من که چیزیم نیسته -مگه تصادف نکردی ؟ - آره ولی جدی نبود دختر ! فقط دستم مو برداشته و زانوم زخم شده . - سهیل داری راست میگی ؟ آخه پرستار بخش گفت بیهوشی ، چشات باز نمیشه و معلوم نیست چته - آره ولی جدی نبود . به مام جون بگو حالم خوبه و خودشو نگران نکنه . باید قطع کنم الانه که پرستار بیاد - دیووووووووووووووووووووووونه ، دیگه محاله بذارم سوار اون موتو غرازه بشی ، به خدا یه بار دیگه اینجا ببینمش تایرشو آتیش میدم ، خودتم نابود میکنم اگه اسم موتور بیاری ، نمیدونی که مام جون چه گریه کرد به خاطر تو - تو چی ؟ تو هم گریه کردی ؟ * با بغض خندیدم و گفتم : - من ؟ برا تو ؟ اصلااا ـ ارو جون عمت از صدات و لحنت معلومه * دیگه نمیتونسم خودمو مخفی کنم باید بهش حرف دلم میزدم -سهیل ؟ - جانم - کی میای خونه ؟ - هر موقع اومدی ملاقاتم و ویزیت پرداختین و سه چهارتا کمپوت خوردم میام . - خنگول خدا صبر کن با مام جونم صحبت کن میدونی که طاقت نداره * مام جون مام جون ،،،،،،، بیاااااااااااااااااااااااااااااا سهیل پشت خطه ! مام جووووووووووون ! صدایی نشنیدم ، مام جون جواب نمیداد گوشی محکم گرفتم رفتم تو حیاط . ، تا جلو چشمم دیدم ، چشام سیاهی رفت ، مام جونم رو زمین بود ، داد زدم یا ابالفضل کمکم کن . گوشی از دستم افتاد . خودمو به سختی رسوندم به مام جون ، چشاشو باز نمیکرد ولی نفس میکشید بیهوش شده بود و فشارش افتاده بود پایین ، نمیدونستم باید چه کار کنم . رفتم توی کوچه داد و بیداد که کمک کمک ، تا میتونستم داد زدم ولی دم عید بود کسی خونه نبود ، همه پی خرید عید بودند ، رفتم طرف خونه ها زنگ هفت هشتاشون زدم کسی در باز نکرد ، دوباره داد زدم کمک کمک . دو تا از درا باز شدن خدا رو شکر ، مشتی حسین و پسرش بدو بدو اومدن بیرون کنارم . من رو زمین میزدم تو سرم مشتی گفت : چی شده دخترم ؟ با اشاره به در خونه گفتم مام جوووووووون مام جون ، احسان پسر مشتی رفت سمت خونه . اون همسایه آقا افشین و خانمش که تازه اومدن اینجا هم خودشون رسوندن به طرف خونه . مشتی حسین دستم گرفت و بلندم کرد . گفت چی شده ، گفتم غش کرده بیهوش شده . از اون طرف آقا افشین اومد در خونه اشون . منم رسیدم با مشتی کنار مام جون . تو بغل آرزو بود زن افشین ، آرزو گفت نگران نباش چیزیش نمیشه. * حالم دست خودم نبود ، دلم ضعف میرفت ، دوباره اشک تو چشام جمع شد ، هیچ کاری از دستم بر نمیومد . احسان شلنگ آب وصل کرد و شیر باز کرد ، یه کم آب پاشید به صورت مام جون ولی فقط یه کم تکون خورد چشاش باز نکرد هنوز ، همین لحظه بود که آقا افشین هم خودشو رسوند . یه جعبه دستش بود ، خانمش گفت یه مدت توی هلال احمر بوده ، بقیه کارا دیگه با اون ، دستگاه فشار بیرون آورد و فشار مام جون گرفتن ، گفت خیلی پایینه ، یه آمپول بهش زد و گفت سریع زنگ بزنید آمبولانس ، رفتم گوشی بردارم دیدم هیچ چیش نمونده . به احسان گفتم : حالم خوش نبود گوشیم افتاد ، تو رو خدا یه گوشی جور کن زنگ بزن . رفت تو خونشون و زنگ زد آمبولانس . منم رفتم بالا سر مام جون . پیشونیشو بوس کردم و دستم گذاشتم روی دستش . یه کم تکون خورد ، ترسیدم ، ولی افشین گفت جای نگرانی نیست . اگه سرم داشتم خودم بهش وصل میکردم نیازی به بیمارستان نبود ، بذار آمبولانس بیاد اونا همراهشونه . بعد یه ربع آمبولانس اومد آقا افشین رفت همه چی بهشون توضیح داد . اومدن بالا سر مام جون به من گفتن جای نگرانی نیسته خوب میشن . خیالم راحت شد . فقط گفتن اگه نگرانین میخواین تا بهوش اومدن کامل امروز تو بیمارستان باشن . گفتم هر طور صلاح میدونید . مادر بزرگ برداشتن و بردن توی ماشین . آقا افشین گفت من باهاشون میرم . منم خواستم برم اما آرزو گفت : خودمون با ماشین میریم - آرزو : تو برو آماده شو منم تا یه نیم دیگه میام ـ گفتم باشه * داشتم از پله ها میرفتم بالا یه دفه گوشیم دیدم ، انگار برق ۲۲۰ بهم وصل کرده باشن . یاد سهیل افتادم . هر چی اون شماره گرفتم میگفت شماره مورد نظر موجود نیست آخه تلفن رایگان بیمارستان بود . نمیدونستم طفلک الان تو چه فکریه ، این شهربابک ما هم که یه بیمارستان بیشتر نداره ، سریع تماس گرفتم مشخصاتش دادم . بعد ۳ مین اومد جواب د اد . گفت : چی شد ؟ - گفتم حالت خوبه تو ؟ - من خوبم بگو مام جون چش شد ؟ - من من کنان گفتم : بیهوش شد آوردنش بیمارستان ، نگران نباش خوب میشه . - خاک بر سر من که همش شر به پا میکنم ، اگه مام جون طوریش بشه خودم نمیبخشم . - خوبه تو هم حالا شر به پا کن ، همونجا باشی منم دارم میام ، مطمئن باشم اگه مام جون ببینت نمیترسه ؟ - آره چیزیم نیسته . - خوب باشه الان میام ، ناراحت نباش حالش خوبه . - باشه منتظرم ، خداحافظ - خدا حفظ * رفتم لباسام پوشیدم ، هم ناراحت بودم هم حوش حال ، فقط خدا خدا میکردم مام جون چیزیش نشه. آرزو اومد داخل و صدام کرد گفت بیا بریم در ها رو قفل کردم و رفتم بیرون ، سوار ماشین که شدم گفتم ببخشید مزااحم شدیم ، گفت نگران نباش عزیز . بعدشم شما مراحمی ، اگه همسایه به داد همسایه نرسه پس کی برسه ؟ هان ؟ گفتم نظر لطفتونه ، تا بیمارستان ساکت بودیم . اونجا که رسیدم رفتم طرف اورژانس ، سر سالن بابا و مامانم دیدم . پریدم تو بغلشون . گریه کردم. یه دل سیر مامانم گفت : خداروشکر تو کنار مام جون بودی وگرنه تلف میشد : - حالش خوبه مامان ؟ - آره عزیزم خوبه نگران نباش ، فقط الان خوابه ـ کی شما رو خبر کرد ؟ - داماد آیندم * این که گفت چشام از حدقه باز شد ، بازم انگار وصلم کرده باشن به برق ، یه دفعه سهیل اومد جلو و گفت : - چیه دوست نداری ؟ - گفتم : تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - از خداتم باشه -شتر در خواب بیند پمبه دانه ، چه خودش تحویل میگره ، *اومدم براش ناز کنم که یه دفه دستش گذاشت رو سرش و آخ اوخ کرد . اومد خودش به طرف من بندازه زمین گرفتمش تو بغلم ، که گفت : دیدار تا قیامت - گفتم غلط کردی تو قول دادی عید بیای ، - این گه گفتم محکم بغلم کرد و گفت دفه آخرت باشه ناز کنی برا من . * همه زدن به خنده و منم فهمیدم آقا فیلم بازی کرد همش و بهم گفت من یه ماه پیش همه چی به خانواده ات گفتم و الان منتظرر نظر قطعی مام حونم که همه کاره ایشونه . ،....................... حدود ۲ ساعت گذشت ساعتای ۹ بود و مام جون به هوش اومد . همه رفتیم طرفش و تا سهیل دید زبون باز کرد مث بلبل قربون صدقه سهیل میرفت مام جون منه دیگه . * بابا مامان کنار مام جون موندن و من و سهیل هم همراه افشین و آرزو و مشتی و پسرش اومدیم خونه . ۸ روز بعدشم که عید بود یعنی ۱ فروردین ۹۲ ، آق سهیل اومد خواستگاری و ۲ روز بعدش عقد بستیم . الانم که شاد شاد در کنار هم زندگی میکنیم . در ضمن مهریه ۱۴ سکه ۱۴ شاخه رز ۱۴ سفید ۱۴ تا رز قرمز (هر رنگ رز ۱۴ تا) ۱۴ تا هم نرگس ، ۱۴ گلدون گل سنبل . ۱۴ سرخ ، ۱۴ لاله (همینا) یادتون باشه ، عشق یعنی همیشه امیدوار بودن . در ضمن من رفتم نذرمو ادا کردم . که اگه ادا نمیشد حتما یک طوریش میشد دیگه . (کاملا واقعی بود) دوستایه گلم امیدوارم خوشتون اومده باشه خواستم یه داستان با پایان خوب بزارم واستون .منتظر نظراتون هستم از دوستی که این داستان فرستاد برام بسیار تشکر میکنم موفق یاشید
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
__ _█████____████ ___████__████_███ __███____████__███ __███_███___██__██ __███__███████___███ ___███_████████_████ ███_██_███████__████ _███_____████__████ __██████_____█████ ___███████__█████ ______████ _██ ______________██ _______________█ _████_________█ __█████_______█ ___████________█ ____█████______█ _________█______█ _____███_█_█__█ ____█████__█_█ ___██████___█_____█████ ____████____█___███_█████ _____██____█__██____██████ ______█___█_██_______████ _________███__________██ _________██____________█ _________█ ________█ ________█ به وبلاگ من خوش امدید لطفا نظر بدید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 51
  • بازدید کلی : 606
  • کدهای اختصاصی

    enter>

    قالب وبلاگ

    <

    تعبیر خواب

     
     

    داستان عاشقانه

    Untitled Document
    دریافت کد خوش آمدگویی
    www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com www.Ghaleb-fa.blogfa.com

    اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

    دريافت كد دعاي فرج

    سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
    SusaWebTools
    
    

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه